داستان زیر رو بعد از چندین سال کنار گذاشتن داستان نویسی نوشتم، در نگاه اول شاید ضعیف باشه اما این رو تمرینی میبینم برای آینده ...
از دوست عزیزم آرش هم تشکر میکنم که نوشته کوتاه و پر اشتباه من رو بازنویسی کرد
از دوست عزیزم آرش هم تشکر میکنم که نوشته کوتاه و پر اشتباه من رو بازنویسی کرد
اعتراض :
صداهای مبهم تو گوشش میپیچید و درد شدیدی در بدنش داشت. حواسش نبود که کجاست و اصلا چه خبر شده؟ اطرافش را عجیب غریب میدید چند لحظه بعد انگار همه آن تصویرها محو شدند
از پله های دانشگاه پایین میرفت که از پشتش صدایی آمد :
_ سیاوش !
سرش را که با آن موهای بلند و کمی فر، چهره اش را مانند چریک ها کرده بود، برگرداند ! یک پشته کاغذ در آغوشش لغزید.همکلاسی اش که صورتش را الان دیگر میدید گفت :
_ بیا، اینا رو امروز تو خیابون پخش کن فردا میبینمت.
_ باشه، میبینمت.
اعلامیه ها را داخل کیف چرم قهوه ای رنگش گذاشت. چند دقیقه ای مانده بود که به مکان تجمع برسد روی دیوار عکس بزرگ چائوشسکو را دید که مانند قیم به خیابان ها نگاه میکرد، به گونه ای گفت، که افراد کنارش بشنوند : " حرامزاده! کی از شرت خلاص می شویم؟ "
در چهار راه مقابلش، جمعیت در حال جوش و خروش بود. به سمتشان دوید، صدای داد و فریاد و شکستن شیشه مغازه ها پاسخ های مبهم مردم در جواب : " چه خبر شده؟ " را نا مفهوم تر میکرد. چیز زیادی دستگیرش نشد اما کمی که از مردم عقب افتاد جاهل های شهر را دید که با چماق شیشه های مغازه ها رو میشکنند و غارتشان میکنند و فریاد میزنند : جاوید شاه! مرگ بر مصدق .
عده ای فریاد میزدند، نیروی انتظامی حمایت حمایت! اما با دیدن رژه ی لجن پوشان فهمیدند که سماق میمکند... آن لبخند های شیطانی !معلوم بود سمت و سویشان کجاست! مبهوت بود که چرا این مردم از دشمنانشان برای رهایی از این برزخ کمک میطلبند؟
نفسی تازه کرد و دوید. اعلامیه تجمع آینده و اخبار سانسور شده را در هیاهوی خیابان میان مردم پخش کرد. اخباری که خوشایند رادیوها نبود... حتی آن به اصطلاح مستقل هاشان یا خبرهایی که پارازیتی میشدند. مجال شنیدنشان از ماهواره نیز نبود. دست در کوله پشتی روی دوشش برد... خالی بود، اعلامیه ها تمام شده بودند!خیالش راحت شد. جو خیابان هم مانند ذهن او بود، شلوغ اما یکدست. در خیابان های بوخارست راه میرفت تا به کاخ جمهور برسد.
هم ظاهرش و هم چیزی درون شخصیتش ازدیگران متمایزش میکرد، داخل جمعیت به لاور میمانست. شعار میداد و بقیه تکرار میکردند رفتارش به گونه ای نشانگر کوله بار تجربه های اعتراضی او بود.
از یورش آخر ده دقیقه ای گذشته بود که دوباره موتورسوارهای لباس شخصی با تیراندازی به سمتشان هجوم آوردند و جمعیت متلاشی شد مثل مزرعه ای گرفتار هجوم ملخکها. صدای تیر و شیون و ناله گوشش را پر کرده بود. این سو و آنسو تا چشم کار میکرد معترضانی بودند که هر کدام مجروحی و کشته ای سر دست میبردند. سعی داشتند کمک کنند. جوانی همسن و سال خودش با یک ژاکت قهوه ای رو زمین افتاده بود، با دو نفر دیگر به کمکش رفتند تیر به شکمش خورده بود اما هنوز جان در بدن داشت. از خستگی همه چیز به کابوس میمانست، سریع و پر هیاهو، تارگونه و ناملموس...نظامی ها که دستشان به هرکس میرسید باتون نثارش میکردند. به هرکه هم دستشان نمیرسید تیراندازی میکردند... گروهک های محقر سرکوب! کاروان های مرگ پینوشه !
یاد قطعه غمگینی افتاد که دوستش با فلوت اجرا کرده بود. لبخندی تلخ چهره اش را پوشاند . با خود اندیشید : آن صدا و این صحنه ها! اسکار حتما به چنین تراژدی نیاز مبرم داشت. در همین حال و هوا چشم در چشم یکی از نظامی ها شد، جوری بهش نگاه میکرد که انگار طعمه دیگری در بند دارد، یه طعمه بزرگ! یک سرکرده که شرکت کننده در همه اعتراضات بود.
جوان تیرخورده را سوارماشینی کردند تا او را به سمت بیمارستان ببرد. از یورش نظامی ها به سمت یکی از کوچه های اطراف فرار کرد اما افسر دیو مانند به دنبالش بود چند بار فریاد زد : ایست ... ایست ... . اما او به دویدن ادامه داد تا صدای یکی از تیرها با دردی در شانه چپش توام شد. رمق دویدن نداشت اما تا آخر کوچه دوید. با دست راستش شانه اش را گرفته بود. به محض ورود به خیابان اصلی تیر دیگری پشتش را هدف قرار داد چند گام جلوتر رفت! به دیوار تکیه داد. خواست بشیند زانوانش توان خم شدند نداشتند وساقهایش توان ایستادن.افتاد... این پایان کارش بود... سعی کرد واضح تر ببیند...
پوتین های نظامیان که در خیابان به دنبال معترضان افتاده بودند ، حتی پوتین هاشان هم مغرور بودند ! میخواستند قدرت نمایی کنند.
صداهای مبهم شعار مردم در گوشش کم کم خاموش میشد !عجیب بود انگار گرفتار چند زمان و مکان گوناگون بود
_ الشعب ... یرید ...
چشمانش خیره شد به دست خونینش که روی سنگ فرش پیاده رو افتاده بود و پارچه سبز رنگی که به مچش بسته بود. هنوز قدرت داشت ... چشماش آخرین بازمانده ها بودند اما دیگر تصویری را ثبت نمیکردند ... رفته بود میان مردم دوباره ...
برای بقیه مردم اما زمان گذشت، چند ماه بعد رنگی نو به دیواری که به خونش آغشته شده بود زندند اما خیلی ها میگویند هنوز خونش روی دیوار پیدا است و میتوان دید، مثل همان هایی که حتی روی رنگ کهنه دیوار رد خون را نمیدیدند.
از پله های دانشگاه پایین میرفت که از پشتش صدایی آمد :
_ سیاوش !
سرش را که با آن موهای بلند و کمی فر، چهره اش را مانند چریک ها کرده بود، برگرداند ! یک پشته کاغذ در آغوشش لغزید.همکلاسی اش که صورتش را الان دیگر میدید گفت :
_ بیا، اینا رو امروز تو خیابون پخش کن فردا میبینمت.
_ باشه، میبینمت.
اعلامیه ها را داخل کیف چرم قهوه ای رنگش گذاشت. چند دقیقه ای مانده بود که به مکان تجمع برسد روی دیوار عکس بزرگ چائوشسکو را دید که مانند قیم به خیابان ها نگاه میکرد، به گونه ای گفت، که افراد کنارش بشنوند : " حرامزاده! کی از شرت خلاص می شویم؟ "
در چهار راه مقابلش، جمعیت در حال جوش و خروش بود. به سمتشان دوید، صدای داد و فریاد و شکستن شیشه مغازه ها پاسخ های مبهم مردم در جواب : " چه خبر شده؟ " را نا مفهوم تر میکرد. چیز زیادی دستگیرش نشد اما کمی که از مردم عقب افتاد جاهل های شهر را دید که با چماق شیشه های مغازه ها رو میشکنند و غارتشان میکنند و فریاد میزنند : جاوید شاه! مرگ بر مصدق .
عده ای فریاد میزدند، نیروی انتظامی حمایت حمایت! اما با دیدن رژه ی لجن پوشان فهمیدند که سماق میمکند... آن لبخند های شیطانی !معلوم بود سمت و سویشان کجاست! مبهوت بود که چرا این مردم از دشمنانشان برای رهایی از این برزخ کمک میطلبند؟
نفسی تازه کرد و دوید. اعلامیه تجمع آینده و اخبار سانسور شده را در هیاهوی خیابان میان مردم پخش کرد. اخباری که خوشایند رادیوها نبود... حتی آن به اصطلاح مستقل هاشان یا خبرهایی که پارازیتی میشدند. مجال شنیدنشان از ماهواره نیز نبود. دست در کوله پشتی روی دوشش برد... خالی بود، اعلامیه ها تمام شده بودند!خیالش راحت شد. جو خیابان هم مانند ذهن او بود، شلوغ اما یکدست. در خیابان های بوخارست راه میرفت تا به کاخ جمهور برسد.
هم ظاهرش و هم چیزی درون شخصیتش ازدیگران متمایزش میکرد، داخل جمعیت به لاور میمانست. شعار میداد و بقیه تکرار میکردند رفتارش به گونه ای نشانگر کوله بار تجربه های اعتراضی او بود.
از یورش آخر ده دقیقه ای گذشته بود که دوباره موتورسوارهای لباس شخصی با تیراندازی به سمتشان هجوم آوردند و جمعیت متلاشی شد مثل مزرعه ای گرفتار هجوم ملخکها. صدای تیر و شیون و ناله گوشش را پر کرده بود. این سو و آنسو تا چشم کار میکرد معترضانی بودند که هر کدام مجروحی و کشته ای سر دست میبردند. سعی داشتند کمک کنند. جوانی همسن و سال خودش با یک ژاکت قهوه ای رو زمین افتاده بود، با دو نفر دیگر به کمکش رفتند تیر به شکمش خورده بود اما هنوز جان در بدن داشت. از خستگی همه چیز به کابوس میمانست، سریع و پر هیاهو، تارگونه و ناملموس...نظامی ها که دستشان به هرکس میرسید باتون نثارش میکردند. به هرکه هم دستشان نمیرسید تیراندازی میکردند... گروهک های محقر سرکوب! کاروان های مرگ پینوشه !
یاد قطعه غمگینی افتاد که دوستش با فلوت اجرا کرده بود. لبخندی تلخ چهره اش را پوشاند . با خود اندیشید : آن صدا و این صحنه ها! اسکار حتما به چنین تراژدی نیاز مبرم داشت. در همین حال و هوا چشم در چشم یکی از نظامی ها شد، جوری بهش نگاه میکرد که انگار طعمه دیگری در بند دارد، یه طعمه بزرگ! یک سرکرده که شرکت کننده در همه اعتراضات بود.
جوان تیرخورده را سوارماشینی کردند تا او را به سمت بیمارستان ببرد. از یورش نظامی ها به سمت یکی از کوچه های اطراف فرار کرد اما افسر دیو مانند به دنبالش بود چند بار فریاد زد : ایست ... ایست ... . اما او به دویدن ادامه داد تا صدای یکی از تیرها با دردی در شانه چپش توام شد. رمق دویدن نداشت اما تا آخر کوچه دوید. با دست راستش شانه اش را گرفته بود. به محض ورود به خیابان اصلی تیر دیگری پشتش را هدف قرار داد چند گام جلوتر رفت! به دیوار تکیه داد. خواست بشیند زانوانش توان خم شدند نداشتند وساقهایش توان ایستادن.افتاد... این پایان کارش بود... سعی کرد واضح تر ببیند...
پوتین های نظامیان که در خیابان به دنبال معترضان افتاده بودند ، حتی پوتین هاشان هم مغرور بودند ! میخواستند قدرت نمایی کنند.
صداهای مبهم شعار مردم در گوشش کم کم خاموش میشد !عجیب بود انگار گرفتار چند زمان و مکان گوناگون بود
_ الشعب ... یرید ...
چشمانش خیره شد به دست خونینش که روی سنگ فرش پیاده رو افتاده بود و پارچه سبز رنگی که به مچش بسته بود. هنوز قدرت داشت ... چشماش آخرین بازمانده ها بودند اما دیگر تصویری را ثبت نمیکردند ... رفته بود میان مردم دوباره ...
برای بقیه مردم اما زمان گذشت، چند ماه بعد رنگی نو به دیواری که به خونش آغشته شده بود زندند اما خیلی ها میگویند هنوز خونش روی دیوار پیدا است و میتوان دید، مثل همان هایی که حتی روی رنگ کهنه دیوار رد خون را نمیدیدند.
بسیار زیبا . ما بیشماریم و همچنان سبز
پاسخحذف